توبه نصوح
منوی کاربری


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
موضوعات
خبرنامه
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



لینک دوستان
آخرین مطالب
دیگر موارد
آمار وب سایت

آمار مطالب

:: کل مطالب : 894
:: کل نظرات : 1

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 2
:: تعداد اعضا : 24

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 384
:: باردید دیروز : 266
:: بازدید هفته : 694
:: بازدید ماه : 650
:: بازدید سال : 5183
:: بازدید کلی : 104803
نویسنده : سیدکاظم مطلوبی (میرسالاری)
یک شنبه 28 / 9

نصوح مردی كوسه (بی ریش) و مانند زنان  دارای دو پستان بود. او در یكی از حمّام های زنانه ی آن زمان كارگری می  كرده و شستشوی این زن و آن زن را به عهده داشته است.
نصوح به اندازه ای  چابك و تردست بوده است كه همه ی زن ها مایل بودند كارشان را او عهده دار  شود. خورده خورده آوازه ی نصوح به گوش دختر پادشاه وقت رسید. میل كرد كه وی را از نزدیك ببیند. فرستاد حاضرش كردند. همین كه دختر پادشاه وضعش را دید، پسندید و شب او را نزد خود نگه داشت. روز بعد دستور داد حمّامی را خلوت  كنند و از ورود اشخاص متفرّقه به آن جلوگیری نمایند.

 

 

سپس نصوح را به همراه خود به حمّام برد و تنظیف خودش را به او محوّل نمود. از قضا دانه ی گران بهایی از دختر پادشاه، در آن حمّام مفقود گشت. از این پیش آمد دختر پادشاه در غضب شد و به دو تن از خواصّش فرمان داد كه همه ی  كارگران را تفتیش و بازرسی كنند، تا بلكه آن دانه ی گران بها پیدا شود. طبق این دستور، مأمورین، كارگران را یكی بعد از دیگری مورد بازدید قرار دادند.  همین كه نوبت به نصوح رسید، با این كه نصوح روحش هم خبر نداشت، ولی از این جهت که می دانست اگر تفتیشش كنند، كارش به رسوایی كشیده خواهد شد، حاضر  نشد كه تفتیشش كنند. لذا به هر طرف كه مأمورین می رفتند تا دستگیرش كنند،  او به طرف دیگر فرار می كرد و این عمل او به آن ها این طور نشان می داد كه  دانه را او ربوده است از این نظر مأمورین برای دستگیری او اهمیّت بیشتری  قایل بودند.

 

نصوح هم چون تنها راه نجات را این دید كه  خود را در میان خزانه ی حمّام پنهان كند. ناچار خودش را به داخل خزانه  رسانید و همین كه دید مأمورین برای گرفتنش به خزانه وارد شدند، فهمید كه  دیگر كارش تمام است و الآن است كه رسوا شود. به خدای متعال از ته دل توجّه  عمیقی نمود و از روی اخلاص از كرده های خود توبه كرد و دست حاجت به درگاه  الهی دراز نمود و از او خواست كه از این غم رسوایی نجاتش دهد.

 

به مجرّد این كه نصوح حال توبه و استغفار  پیدا كرد و از كرده ی خود پشیمان گشت، ناگهان از بیرون حمّام صدایی بلند شد كه دست از این بیچاره بردارید چون دانه پیدا شد. پس، از او دست كشیدند و  نصوح خسته و نالان شكر الهی را به جا آورده، از خدمت دختر مرخص شد و به  خانه ی خود رفت و هر چه مال كه از راه گناه درآورده بود، همه را بین فقرا  قسمت كرد و چون اهالی شهر از او دست بردار نبودند، دیگر نمی توانست در آن  شهر بماند. از طرفی نمی توانست راز خودش را به كسی اظهار كند، ناچار از شهر خارج شده و در كوهی كه در چند فرسخی آن شهر بود، سكونت اختیار نمود و به  عبادت خدا مشغول گردید.

 

اتّفاقاً شبی در خواب دید كسی به او می گوید: ای نصوح! چگونه توبه كرده ای، حال آن كه گوشت و پوست تو از فعل حرام روییده شده است؟! تو باید كاری كنی كه گوشت های بدنت بریزد. همین كه نصوح از خواب بیدار شد، با خودش قرار گذاشت كه سنگ های گران وزن را حمل كند و بدین وسیله خودش را از گوشت ها بكاهد. این برنامه را نصوح به طور مرتّب عمل كرد. یكی از روزها همان طوری كه مشغول به كار بود، چشمش به میشی افتاد كه در آن كوه چرا می كرد. از این امر به فكر  فرو رفت. كه این میش از كجا آمده و از آن كیست؟! تا آن كه عاقبت با خود  اندیشید كه این میش به طور قطع از چوپانی فرار كرده و به این جا آمده پس  بایستی من از آن نگه داری كنم تا صاحبش پیدا شود و به او تسلیم نمایم. لذا  رفت و آن میش را گرفت و در جایی پنهانش كرد و از همان علوفه و گیاهان كـه  خود می خورد، به آن میش نیز می خورانید و از او مواظبت هم می كرد كه گرسنه  نماند. چند روزی به همین منوال گذشت آن میش به فرمان الهی به تكلّم و حرف  آمد و گفت: ای نصوح! خدا را شكر كن كه مرا برای تو آفریده. از آن وقت به بعد  نصوح از شیر میش می خورد و عبادت می كرد، تا وقتی كه اتّفاقاً گذر  كاروانی كه راه گم كرده بود و مردمش از تشنگی نزدیك به هلاك بودند، به آن  جا افتاد. همین كه نصوح را دیدند، از او آب خواستند.

 

نصوح گفت: شماها ظرف هایتان را بیاورید،  تا من به جای آب شیرتان دهم. مردم ظرف می آوردند و نصوح آن ها را از شیر پر كرده، به آنان رد می كرد، به قدرت الهی هیچ از آن كم نمی شد. بدین وسیله  نصوح آن گروه را از تشنگی نجات داد. بعد راه شهر را به آن ها نشان داد.

 

كاروانیان راهی شهر شدند و هر یك از  مسافرین در موقع حركت در برابر خدمتی كه نصوح به آنان كرده بود، احسانی  نمودند و چون راهی كه نصوح به آن ها نشان داده بود، نزدیك تر به شهر بود،  آن ها برای همیشه رفت و آمد خود را از آن جا قرار دادند. به تدریج سایر  كاروان ها هم از این راه مطلّع شدند. آن ها نیز ترك راه قدیمی نموده، همین  راه را اختیار كردند. به تدریج این رفت و آمدها درآمد سرشاری برای نصوح  تولید نمود و او از محل این درآمدها بناهایی ساخت. چاهی احداث كرد و آبی  جاری نمود. سپس كشت و زراعتی ایجاد کرد و جمعی را هم در آن منطقه سكونت داد و بین آن ها بساط عدالت را مقرّر فرمود و بر ایشان حكومت می كرد و جمعیّتی كه در آن محل سكونت داشتند، همگی به چشم بزرگی بر نصوح می نگریستند.

 

رفته رفته آوازه و حسن تدبیر نصوح به  گوش پادشاه وقت كه پدر آن دختر بود، رسید. از شنیدن این خبر به شوق دیدنش  افتاد. لذا دستور داد تا وی را دعوت به دربار كنند. همین كه دعوت پادشاه به نصوح رسید، اجابت نكرد و گفت: مرا با دنیا و اهل دنیا كاری نیست و از این  رفتن به دربار عذر خواست.

 

مأمورین وقتی سخن نصوح را به پادشاه  رساندند، بسیار تعجّب كرد. اظهار داشت حال كه او برای آمدن عذر دارد، پس چه خوب است ما نزد او رویم و قلعه ی نوبنیادش را مشاهده كنیم. لذا با خواصّش  بسوی اقامت گاه نصوح حركت كردند.

 

همین كه به آن محل رسیدند، به قابض الارواح امر شد كه جان پادشاه را بگیرد و به زندگانی وی خاتمه دهد! پادشاه بدرود حیات گفت. این خبر به نصوح رسید. دانست كه وی برای ملاقات او از شهر خارج شده لذا در  تجهیزات و مراسم تشییع جنازه اش شركت كرد و آن جا ماند تا به خاكش سپردند و از این رو كه پادشاه پسری نداشت، اركان دولت مصلحت را در این دیدند كه  نصوح را به تخت سلطنت بنشانند. پس چنان كردند و نصوح را به زور به پادشاهی  منصوب كردند.

 

نصوح هم چون به پادشاهی رسید، بساط عدالت  را در تمام قلمرو مملكتش گسترانید و بعد هم با همان دختر پادشاه كه قبلاً  گفتیم، ازدواج كرد. چون شب زفاف رسید و در بارگاهش نشسته بود، ناگهان شخصی  بر او وارد شد و گفت: چند سال قبل از این به كار شبانی و چوپانی مشغول بودم و میشی از من گم شده بود و اكنون آن را در نزد تو یافتم، مالم را به من رد كن. نصوح گفت: همین طور است. الآن امر می كنم به تو همان میش را تسلیم كنند.

 

شخص تازه وارد گفت: چون میش مرا نگهداری  كردی، هر آن چه از شیرش را خورده ای به تو حلال باد، ولی آن مقدار از  منافعی كه به تو رسیده نیمی از آن تو باشد. باید نیم دیگرش را به من تسلیم  داری. نصوح دستور داد تا آن چه از اموال منقول و غیر منقول كه در اختیار دارد، نصفش را به وی بدهند و سپس از چوپان معذرت خواهی كرد تا بلكه زودتر  برود.  در آن موقع شبان گفت: ای نصوح فقط یك چیز دیگر مانده كه هنوز تقسیم نشده؟!

 

نصوح پرسید: كدام است؟! چوپان گفت: همین دختری است كه به ازدواج خود درآوردی چون آن هم از منفعت میش من است. نصوح گفت: چون قسمت كردن او مساوی با خاتمه دادن به حیات وی است بیا و از این امر در گذر! شبان قبول نكرد. باز گفت: نصف دارایی خودم را به تو می دهم، تا از این امر درگذری، این مرتبه هم قبول نكرد. نصوح اظهار داشت: تمام دارایی خود را می دهم تا از این امر صرف نظركنی! باز نپذیرفت.

 

ناچار جلاّد را طلبید و گفت: دختر را دو نیم كن! سپس جلاّد شمشیر را كشید تا بر فرق دختر زند، دختر از وحشت لرزید و جزع كرد و از هوش رفت. در این هنگام شبان جلو جلاّد را گرفت و خطاب به نصوح گفت: بدان نه من شبان و  نه آن حیوان میش بود. بلكه ما هر دو ملك هایی هستیم كه برای امتحان تو  فرستاده شده ایم. سپس در آن موقع، میش و چوپان هر دو از نظر غایب شدند.  نصوح شكر الهی را به جا آورد و پس از عروسی تا مدّتی كه زنده بود، هم عبادت و هم سلطنت می كرد و بعضی از بزرگان گفته اند آیه ی شریفه ی:  تُوبُواْ اِلَی اللهِ تَوْبَةً نَصُوحاً اشاره به توبه ی چنین شخصی است.(1)   از این داستان نتیجه می گیریم:  اگر كسی توبه كند، خداوند متعال امور دنیا و آخرت او را اصلاح خواهد كرد و  دعایش را مستجاب می كند و او را در بین مردم و ملائكه عزیز و سربلند می  نماید و بزرگ ترین پاداش را بعد از امتحان در دنیا و آخرت به او عنایت می  نماید.

 

یارب اگر نگذری از جرم وگناهم چه کنم؟                                     ندهی گر به در خویش پناهم چه کنم؟ گر بـرانی و نخواهـی و کنی نومیدم                                     به که روی آرم و حاجت ز که خواهم چه کنم؟ گر ببخشی گنهـم، شرم مرا آب کند                                      ور نبخشی تو بدین روی سیاهم چه کنم؟ نتوانـم کنـم انکار گنـه یک ز هزار                                                 که تو بودی به همه حال گواهم چه کنم؟ بار الهـا کرمی، مرحمتـی، امـدادی                                     کاروان رفته و من مانده به راهم چه کنم؟




:: بازدید از این مطلب : 404
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:








.:: This Template By : Theme-Designer.Com ::.
درباره ما
این وبلاگ برای معرفی طایفه سادات صحیح النسب میرسالاری طراحی گردید .در این وبلاگ اداب ورسوم ،مطالب تاریخی،معرفی شخصیت هاو...........می پردازیم
منو اصلی
نویسندگان
آرشیو مطالب
مطالب تصادفی
مطالب پربازدید
نظر سنجی

نظر شمادرباره هیئت امنای امامزاده میرسالار(ع)

پیوندهای روزانه